رویدادهای علمی بین المللی

کرسی علمی ترویجی تقریری نوین از برهان دکارت بر اصالت نفس + متن + صوت

تعداد بازدید:۲۰۴۳
کرسی علمی ترویجی تقریری نوین از برهان دکارت بر اصالت نفس + متن + صوت

یادداشت هایی در باب برهان دکارت بر دوگانه انگاری جوهری
ریچارد سوئینبرن


ساختار برهان دکارت:
مقدّمۀ اوّل: من جوهری هستم که می اندیشد.
مقدّمۀ دوم: این [قضیّه] قابل تصوّر است که «من می اندیشم و بدنی ندارم».    
مقدّمۀ سوم: این [قضیّه] قابل تصوّر نیست که «من می اندیشم ولی وجود ندارم».
(مفروض من آن است که مقصود دکارت از «نَفْسِ» افراد، جزءِ غیرجسمانی و تقسیم ناپذیرِ آنهاست).
نتیجه: من نَفْس ام، یعنی جوهری که ذاتِ آن اندیشیدن است.
امّا این مقدّمات تنها مستلزمِ این نتیجه اند که «من جوهری هستم که برای وجود داشتنِ آن، داشتنِ نَفْس کافی است»؛ و این نشان نمی دهد که «من» هم اکنون نَفْس دارم.
تقریرِ اصلاح شدۀ من چنین است:
مقدّمۀ اوّل: من جوهری هستم که می اندیشد.
مقدّمۀ دوم: این [قضیّه]  قابل تصوّر است که «درحالی که من می اندیشم، بدنم ناگهان نابود می شود».
مقدّمۀ سوم: این [قضیّه]  قابل تصوّر نیست که «من می اندیشم ولی وجود ندارم».
مقدّمۀچهارم: غیرقابل تصوّر است که جوهری بتواند همۀ اجزای خود را با هم از دست بدهد و درعینِ حال همچنان وجود داشته باشد.
نتیجه: من جوهری هستم که برای وجود داشتنِ آن، داشتنِ نَفْس هم لازم است و هم کافی.
از آنجا که هر یک از ما آدمیانِ دارای خودآگاهی می توانیم همین برهان را در مورد خودمان اقامه کنیم، حقّ داریم نتیجه بگیریم که هر یک از ما دارای نَفْسی هستیم که برای وجود داشتنِ ما لازم و کافی است.
ایراد امروزی به این برهان این است که مقدّمۀ دومِ هر دو برهان بدون توجیه است، زیرا هیچ کس نمی داند که با واژۀ «من» به چه چیزی اشاره/ارجاع می کند (refer).
من «دالّ/ دلالتگر» (designator) را واژه ای (یا عبارتی) می دانم که به چیزی ـ جوهر، ویژگی، رویداد، یا زمان ـ اشاره دارد. «دلالتگرِ اطّلاع بخش» (informative) را «دلالتگری» تعریف می کنم که به گونه ای است که اگر ما معنای آن را بدانیم، می دانیم که به چه چیزی اشاره دارد؛ و «دلالتگرِ غیرِاطّلاع بخش» (uninformative) را «دلالتگری» تعریف می کنم که به گونه ای است که دانستنِ معنای آن به ما اطمینان نمی دهد که ما می دانیم که به چه چیزی اشاره دارد.
بر این اساس، مدّعای این ایراد آن است که واژۀ «من» درواقع یک دالّ/ دلالتگرِ غیرِاطّلاع بخش است.
حال به ردّ این ایراد می پردازم.
ما ممکن است که بدانیم فلان دلالتگر به چه معناست به واسطۀ آنکه تعریفِ (definition) آن را می دانیم، امّا اگر معنای کلماتِ موجود در تعریف را ندانیم، آن تعریف بی فایده خواهد بود. برای فهمِ تعریف، در نهایت ما به مجموعه ای از کلمات نیاز داریم که معنای آنها را از طریق «آشنایی» (by acquaintance) دانسته باشیم، یعنی کلماتی که چنان اند که چون ما می توانیم (در شرایط مطلوب ـ یعنی وقتی که قوای ما درست کار می کنند، و ما برای تشخیص آن چیز در بهترین وضعیّتِ ممکنیم، و مبتلا به توهّم نیستیم) تشخیص دهیم که کِی در مورد چیزی به کار می روند (apply) و کِی به کار نمی روند، معنایشان را می دانیم. کلماتی که ما معنای آنها را از طریق آشنایی می دانیم همگی دلالتگرهای اطّلاع بخش اند.
کلمه ها (یا عبارت ها)یی که به واسطۀ کلمات دیگر تعریف شده اند می شود نقش دلالتگرِ اطّلاع بخش را ایفا کنند و می شود نقش دلالتگرِ غیرِاطّلاع بخش را ایفا کنند. اگر «بلندترین ساختمانِ لندن» برای اشاره به ویژگیِ بلندترین ساختمانِ لندن بودن به کار رود، در آن صورت به عنوان یک دلالتگرِ اطّلاع بخش عمل خواهد کرد؛ امّا اگر برای اشاره به ساختمانی به کار رود که ویژگیِ بلندترین ساختمانِ لندن بودن را دارد، دلالتگری غیرِاطّلاع بخش خواهد بود. این گونه اوصافِ معیّن (definite descriptions)، نیز بیشترِ عبارت های اشاری (indexicals)، و کلماتی مانند «آب» که در قرون نخستین به کمک یک کلیشه («مایع شفاف و آشامیدنیِ موجود در رودها و دریاها») برای مشخّص کردنِ انواع جوهر ـ که ذات اساسی آنها چه بسا نامعلوم بوده است به کار می رفته اند ـ در زمرۀ دلالتگرهای غیرِاطّلاع بخش اند. هرگاه دلالتگری فقط برای یک متخصّص اطّلاع بخش باشد، ولی دیگران آن دلالتگر را برای مشخّص کردنِ شیئی به کار می برند که تا حدّی همانندِ چیزی است که آن متخصّص مشخّص می کند، در آن صورت دلالتگرِ یادشده برای دیگران یک «دلالتگرِ غیرِاطّلاع بخشِ سماعی/ مطیعانه/ پیروانه  (deferential)» خواهد بود.

دلالتگرهایی که ما به کار می بریم تا تجربه های آگاهانۀ خودمان را توصیف کنیم برای هر کدام از ما دلالتگرهایی اطّلاع بخش اند. این تجربه ها ظهور و نمودهای بدنیِ متعارفی دارند؛ و هر کدام از ما این دلالتگرها را به کار می بریم تا آن نوع تجربه هایی را که به یک شیوۀ خاصِ بدنیِ متعارف  ظهور و نمود می-یابند مشخّص کنیم. امّا تجربه هایی که به یک نحو تحقّق می یابند چه بسا در افراد مختلف متفاوت باشند. هر یک از ما که چنین دلالتگرهایی را برای اشاره به تجربۀ خودمان یه کار می بریم مقصودمان از آن دلالتگر تجربه ای است از آن نوع که از آن اطلاعِ آگاهانه داریم. امّا دیگران که می شنوند که ما با یک دلالتگر به تجربه-ای اشاره می کنیم، منظور ما را فقط این گونه می توانند بفهمند که مراد از آن دلالتگر آن نوع تجربه ای است که به واسطۀ آن ظهور و نمود بدنی تحقّق یافته است و ما متخصّص آن هستیم.
تجربه های آگاهانه رویدادهایی هستند که هستند نه تنها به خاطرِ ویژگی هایی که در آنها نهفته است، بلکه به-خاطرِ اشخاصی که دارای آن تجارب اند. به نظر من، واژۀ «من» آن گونه که هر شخص آن را به کار می برَد، یک دلالتگرِ اطّلاع بخش برای خودِ اوست. زیرا ما همواره ـ وقتی که 1) قوای مان درست کار می کنند، و 2) برای تشخیص خودمان در بهترین وضعیّتِ ممکنیم، و 3) مبتلا به توهّم نیستیم ـ می توانیم تشخیص دهیم که کِی شخصی «من» هست و کِی «من» نیست. وقتی که  هر یک از ما به خودش به عنوان فاعلِ/ صاحبِ (subject) یک تجربۀ آگاهانۀ بالفعل اشاره می کند، قوّه ای که او برای این منظور به آن نیاز دارد ، به وضوح درست کار می کند. هر یک از ما برای تشخیص خودمان در بهترین وضعیّتِ ممکنیم وقتی که خودمان را به عنوان فاعلِ/ صاحبِ (subject) یک تجربه آگاهانۀ بالفعل، یعنی به عنوانِ شخصی که هم اکنون دارای این درد یا آن اندیشه است، تشخیص دهیم. در چنین شرایطی، هیچ یک از ما به هیچ وجه نمی تواند مبتلا به توهّم باشد. زیرا توهّم عبارت است از شرایطی که چنان باشد که من به کسی به عنوان «من» اشاره کنم که خودم نیست، یا نتوانم خودم را به عنوان «من» تشخیص دهم. امّا به هیچ وجه من نمی توانم دردی داشته باشم و گمان کنم که درواقع شخصِ دیگری است که دارای آن درد است، همچنین نمی شود شخصِ دیگری دردی داشته باشد و من به اشتباه گمان کنم که آن درد درواقع دردِ من است. دیگران فقط می توانند ما را به عنوان انسانی تشخیص دهند که که دارای بدن و/ یا مغزی خاصّ است و/ یا ادّعاهای حافظه ایِ خاصّی دارد و به خودش به عنوان «من» یا با نام خاصِّ خود اشاره می کند. اما از آنجا که آن دیگران به اینکه آن شخصی که به آن اشاره می کنند کیست، آن دسترسیِ (نه تنها اختصاصی بلکه خطاناپذیر) را  که من دارم ندارند، کاربرد آنها از «ریچارد سوئینبرن» یا عبارت های اشاری برای اشاره به من مستلزم کاربردِ آن همچون یک «دلالتگرِ غیرِاطّلاع-بخشِ سماعی/ مطیعانه/ پیروانه (deferential)» خواهد بود.
حاصل آنکه دکارت با دانستن مجموعه ای از شرایطِ منطقاً لازم و کافی برای «من» بودنِ یک شخص (که عبارت است از اینکه شخصی باشد که دارای تجربه های جزئیِ خاصّی است که از آنها مطّلع است)، می-دانست که صادق بودنِ آن قضیّه [= «من می اندیشم و بدنی ندارم»] به چه معناست، و بنابراین، در موقعیّتی بود که داوری کند که آیا آن قضیّه قابل تصوّر است یا نه.
و همین امر درموردِ قضیّۀ مشابهی که در تقریرِ اصلاح شدۀ من از برهان دکارت به کار رفته است نیز صادق است.
از آنجا که هر یک از ما می توانیم از برهان دکارت برای نشان دادن همین امر در مورد خودمان استفاده کنیم، همۀ آدمیان جواهری هستند که فقط و فقط دارای یک جزء اصلی، یعنی نَفْس اند. هر یک از ما بدنی نیز داریم، امّا بدن ما جزء غیرِاصلیِ ماست. ما کسانی هستیم که هستیم مستقل از بدنی که بدان پیوسته ایم.

 

ف


لینک دانلود فایل

کلیدواژه‌ها: اصالت نفس دکارت وبینار بین المللی سوئین برن گروه فلسفه و کلام حجت الاسلام و المسلمین دکتر علی شیروانی

آخرین ویرایش۲۵ دی ۱۴۰۰

نظر شما :